آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

از فیلم و سریال خواهم نوشت و از روزمرگی‌ها و خاطرات. اینجا آینه‌ی دردار من است که تمرین می‌کنم به خود نگریستن را.
می‌نویسم که نوشته باشم، که مشق کنم این آدابِ به خود نگریستن را.

آخرین مطالب

شکارچی ذهن

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۴۸ ب.ظ

شکارچی ذهن



-خطر لو رفتن

هولدن فورد به همراهِ همکاران خود در واحد علوم رفتاری اف.بی.آی در پی مدون کردن اطلاعات مربوط به قاتلانِ سریالی هستند تا با دسته‌بندی کردن آنها بتوانند هم از وقوع جرم پیشگیری کنند و هم در صورت پدید آمدن آن مجرم را شناساسایی و یا رفتار او را پیش‌بینی کنند. آنها همچنین در حین مطالعه و تحقیق و مصاحبه سعی می‌کنند نتایج به دست آمده را در پرونده‌های واقعیِ روز امتحان کنند.
سریال با نام فینچر گره خورده و مانند فیلم‌های پیشین وی متقاعدکننده و جذاب است. او با مهارت مخاطب را به همراهی وامی‌دارد. فینچر با تعلیق (با تاکید روی مجرم‌های تنومند و دستبند زده هر لحظه انتظار حمله را می‌کشیم و این انتظار تا سکانس پایانی مدام به عقب می‌افتد)، غافلگیری (سکانسی که همسر معلمِ مدرسه به دیدن هولدن می‌آید یا غذاگذاشتن‌های وِندی برای گربه)، نمایش فضاهایی سرد و تاریک، و دیالوگ‌های تند و سریع در نماهایی کوتاه این همراهی را ممکن کرده است.
اما در این میان چیزی  بیش از سهل‌انگاری در پرداخت جزئیات (مثال رابطه‌ی هولدن با دبی، یا به کل شخصیت دبی، و یا زندگی شخصی وِندی) هست که از قضا در فیلم‌های دیگر فینچر هم می‌شود ردش را گرفت که من آن را «خطای منطقی» می‌نامم. خطایی که اثر را نه تنها به نتیجه‌ی مقصود نمی‌رساند بلکه به گمراهی می‌کشاند و تلف می‌کند.

زمان روایت سریال به سال‌ها قبل برمی‌گردد؛ به جایی که هنوز حتا اصطلاح «قاتل سریالی» باب نشده است. کارآگاهان در حال تلاش برای یافتن و کشف الگوواره‌ها هستند تا آن را قاعده‌مند کنند، اما در عمل چیزی که نشان داده می‌شود حتمیت و قطعیتی از پیش‌دانسته است که نه «کشف» بلکه «رونمایی» می‌شوند و عجیب‌تر آن که بدون خطا در پروژه‌های روز عملیاتی می‌شوند. تمام فرض‌ها و گمان‌ها به واقعیت می‌رسند و کارآگاهان ما سربلند بیرون می‌آیند. این خطا نتیجه‌ی به هم آمیختن دو مسیر جداگانه است که سریال قصد روایت آنها را همزمان و با ریتمی تند دارد. هم روایت چگونگی شکل گرفتن پایه‌های یک علم و هم روایت استفاده همزمان از این نتایج در پرونده‌های روز. ببینید چه ساده مجرم‌ها تحلیل و دسته‌بندی می‌شوند و رفتارهای‌شان طبق اصول و قاعده است. چه ساده قاتل پیرزن‌ها، یا قاتل دختر نوجوان شناسایی می‌شوند، چگونه آدمی را با همه‌ی پیچ و تاب‌های رفتاری‌اش به موجودی پیش‌بینی‌پذیر و خُرد تقلیل می‌دهد، به «آدم‌های سریالی».
 

*خطای منطقی (Logic error) گونه‌ای رایج از خطاهای برنامه نویسی است که منجر به عملکرد نادرست برنامه می‌شود و حاصل آن، خروجی یا رفتاری نامناسب و مخالف انتظار است.


MindHunter (TV Series, 2017)



 

 

  

داستان یک روح

جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۵۷ ب.ظ

اگر دنبال خلاصه‌ی  داستان فیلم هستید تنها نامِ آن کفایت می‌کند، داستانِ یک روح. داستان روحی  که سراغِ تکه‌ی جاگذاشته‌ی خویش می‌گردد. «خیلی کوچیک اونا رو تا میکردم و جاهای مختلفی قایمشون میکردم که اگه یه وقتی خواستم برگردم یه تکه از من اونجا منتظرم باشه».

من کمتر فیلمی به خاطر دارم که این چنین به دفعات بی‌هیچ تغییر محسوسی لحن و فضا عوض کند. مایه‌های فیلم‌های ترسناک، عاشقانه، رازآمیز را بگیرد و تغییر مسیر دهد و سر از حوزه‌ای دیگر برآورد. ساده‌تر از خیلی (در ظاهر) زمان را، پیچیدگی‌هایش را به تصویر بکشد، از جهانی موازی بگوید. چنین خوددارانه اما عمیق احساسات را برانگیزاند (سکانس غذاخوردنِ  اِم).  فیلمی پرپیچ‌وخم (در باطن) که با کمترین جلوه‌نمایی از دیالوگ، دکوپاژ، تدوین و موسیقی بهره می‌گیرد تا دنیایی چنین زنده و گسترده بیافریند.



َA Ghost Story   (David Lowery, 2017)



سکوت

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۳۱ ب.ظ

- دارم سعی می‌کنم به یاد بیاورم که کجای فیلم و چطور من هم غرق شدم در گرداب تردید و یقین، ایمان و کفر، اعتقاد و عمل. اما انگار سراسرِ فیلم پر بوده از این دوگانه‌ها:
در دانستن سرنوشتِ پدر فریرا، اعتماد کردن به کیچی‌جیرو، ورود پدرها به جزیره، رفتن به روستایی دیگر، باز کردن در کلبه به روی غریبه‌ها، شوکه‌شدن از خوشحالی پدرومادری که کودک خود را بهشتی می‌پندارند، توصیه به لگد کردنِ تمثال برای تحمل شکنجه، کفر پدر رودریگوئز در برابر ایمانِ مونیکا و...
ما با تعقیبِ پدر رودریگوئز میانِ این دوگانه‌ها، در هم‎نشینی با تصاویر آرام و کند، در پس‌زمینه‌ا‌ی از طبیعتِ برهنه‌ به بهانه‌ی یافتن پاسخ به چیزی بیش از سکوت نمی‌رسیم. سکوت که هراس‌آمیزترین موقعیت آدمی، مسیری مه‌آلود و ناپیدا، وادی دوگانه‌هاست که در آن هر بانگی هم نویدِ نجات است و هم آوازِ تباهی.
- برای من این فیلم در کنار «گاو خشمگین» قرار می‌گیرد. فیلم‌هایی که در آنها اسکورسیزی صبورانه تلاش می‌کند با شیبی ملایم شخصیت داستان تنهاترین شود. شخصیتی بزرگ و مغرور با ادعای سعادتمند کردن افراد پیرامونش اما به‌واقع گردآوردنِ مهلکه‌ای که خود در آن سرگردان می‌شود.

Silence (Martin Scorsese, 2016)


ترانه به ترانه

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۴ ب.ظ

به مانند همیشه با تصاویر و صداهای سیال‌ مالیک مواجه‌ایم. ویژگی‌ای که همیشه به بیرون از خود اشاره دارند. و سبب پرواز ذهن مخاطب می‌شود. پروازی که به مدد تصاویر و با صدای متن به گستره‌ای فراتر از دنیای فیلم دست پیدا می‌کند. شاید بتوان فیلم‌های مالیک را «متن باز» خواند. متنی که با واسطه و کمک فعالانه‌ی مخاطب کامل می‌شود. فیلم‌هایی که با دنیای شخصیت‌ها آغاز می‌شود اما در ذهن مخاطب پیگیری خواهند شد و بسط پیدا می‌کنند.

در «ترانه به ترانه» هم با چنین فضایی روبه‌رو ایم. هر چند به نظرم این ارتباط به واسطه‌ی پرداخت شخصیت کوک (مایکل فاسبندر) و روابط‌اش ناقص عمل می‌کند به‌ویژه وقتی پای رواندا (ناتالی پورتمن) به فیلم باز می‌شود.



Song to Song (2017)



در بندِ نفسِ عمیق

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ق.ظ

در بندِ نفسِ عمیق

آن چه «نفسِ عمیق» را بیش از هر چیز دیگر در ذهن خیلی‌های‌مان زنده نگاه داشته حس‌وحال و فضای تاثیرگذار آشنایی بود که روزگاری گذارانده بودیم، نمایش آه و حسرت‌ها و ناکامی‌ها و دلخوشی‌های کوچک دورانی کدر و غمگین. همان که حلقه‌ی گمشده‌ی فیم‌های بعدی شهبازی (دربند، مالاریا) شد. در این فیلم‌ها هر چند شهبازی از لحاظِ تکنیکی مسلط‌‌تر به نظر می‌آید اما به همان میزان فیلم‌های‌اش بنجل‌تر شد. فیلم‌های‌اش پر شد از صحنه‌هایی سرد و خشک و بی‌روح که در کنارِ ذهنیتِ عقب‌مانده‌ی فیلمساز از دختر شهرستانی و پدر و برادرِ هیولای سنتی نگذاشت آن تجربه‌ی خوش دوباره تکرار شود. مالاریا پر بود از دستمایه‌های نفسِ عمیق اما در ذهنیتِ دمُده فیلمسازش .




برزخ

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۱ ب.ظ
برزخ جهنم من است. حد فاصلِ انجام دادن و نتیجه، انتظار رخ دادن واقعه‌، استیصال از تغییر و دگرگونی، انفعال از هر کنشی، محتومی که گریزی از آن نیست. انتظار مرا می‌مکد، ذره ذره حیات را از من می‌گیرد. حال را می‌ستاند، به آینده نوید می‌دهد و گذشته را می‌کاود. گریز من در تن دادن است، در درگیر شدن.

خرچنگ

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۴ ب.ظ
دو گونه زندگی، دو زیست‌جهان، تنها و با دیگری. اما، در جهانی که تهوع‌انگیزانه عقل‌مدار است و مکانیکی. که در آن عشق را ‌واسطه و بهانه‌ای باید، بهانه‌ای هر چند ابلهانه اما فهم‌پذیر، صفر و یکی. احساسی بر زبان نمی‌آید، مگر ‌که از رو خوانده‌ شود، مگر که خنجری در پشت به انتظار باشد. و این حکایتِ انسانِ دیرینه شوریده‌سر است که تسلط درنیامدنی ست. که قاعده‌اش بی‌قاعدگی‌ ست. او یگانه خدای خویش است، خدایی که مدام کافر می‌شود.



The Lobster (Yorgos Lanthimos, 2015)



در دنیای تو ساعت چند است؟

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ب.ظ

ساعت فیلم اما سالهاست خوابیده، فیلمی عقب‌افتاده، مانده که هیچ ربطی به زمانه ندارد. فیلمی در ستایشِ خل‌وارگی و تقدیسِ نوستالژی. نوستالژی‌ِ پوچ و عبثی که این سالها هیچ برایمان نداشته. در جا زده‌ایم و چون نداشتیم، تلاش نکردیم، هیچ هم بدست نیاوردیم و اسف‌بارتر که خوش‌ایم، که می‌بالیم به این انفعال، به این خودلوس‌‌کردن.
یادمان می‌رود عاشقی که جراتِ گفتنِ «دوستت دارم»
را ندارد، مجبور به ادا و اطوار می‌شود. او نه دوست‌داشتنی‌ست، نه حتا ترحم‌برانگیز.




مرگ لویی چهاردهم

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۱ ب.ظ

«این ها همه برای او در یک لحظه روی داده بود. معنای این لحظه دیگر عوض نشد. اما برای اطرافیان، احتضار او دو ساعت دیگر ادامه داشت. در سینه اش چیزی صدا می کرد. پیکر نحیفش متشنج بود. بعد صدای درون سینه و ناله هایش رفته‌رفته آهسته‌تر شد.
یکی بالای سرش گفت: «تمام کرد!»
ایوان ایلیچ گفته ی او را شنید و آن را در روح خود تکرار کرد. در دل گفت: «مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.»
نفسی عمیق کشید، اما نفسش نیمه کاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد.»

برای من اوج شاهکار سرا بیش از یادآوری «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی و یا پرداختِ نقاشانه‌ی او در ستایش جزئیات است. جزئیاتی که اهمیت‌ آنها در خودشان است و نه استفاده‌ای که بعدها از آنها خواهد شد. «مرگ لویی چهاردهم» نه عنوانِ فیلم که داستان فیلم است. چیزی که شاید قبل از به تصویر کشیدنش ناممکن به نظر برسد به چنین شاهکاری بدل شده است. شاهکاری که در هر نما و سکانس کیفیتی چشم‌گیر دارد، می‌توان از هرجای فیلم شروع به دیدنش کرد و همچنان کیفور و سرمست شد.


مرگ لویی چهاردهم

رگ خواب

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۳ ب.ظ

می‌شود «رگِ خواب» را ادامه‌ی «لیلا»ی مهرجویی دانست. در هر دو، شخصیت اصلیِ فیلم برای دور شدن از فردی که بسیار دوست دارند تمام تلاششان را می‌کنند تا آن‌جا که به نفرت از خودشان می‌رسند. لیلا در دور شدن از همسرش و مینا از پدر خود. این انتقال از منظر احساسی گذاری است از رنج به خودآزاری. در نمایی درخشان مینا در حالی که نور گوشی روی صورتش افتاده بود از گریه به خنده می‌افتد. مینا خیلی زودتر از آن هنگام که دست به عمل زد می‌دانست کامران چیزی جز یک خواب نیست، اما گاهی میلِ آدمی در فرورفتن در منجلاب را مهاری نیست. او که به عقب برگشتن را ناممکن دید دل به سیاهی زد.
رگ خواب درجاهایی جاه‌طلبانه‌تر هم هست. در این سالیان من کم‌‎تر به یاد دارم که فیلمی این چنین بتواند «انزجار» مخاطب را برانگیزاند. در فصلی از فیلم مینا همراهِ محترم کامران را گربه‌ای می‌یابد در حالی که منتظر بود او همراه مادرش بیاد. این سوء‌تفاهم سبب می‌شود که کامران به او بخندد و حتا کارگر خود را در این خنده همراه کند. مقدمات این فصل از پیام و خرید و شستن و پختن تا صبر و بی‌قراری مینا برای رسیدن مهمان تا رسیدن به فاجعه و استمرار فاجعه تا حدی که مخاطب را برنجاند چنان درست و حساب‌شده از کار درآمده که مخاطب به چیزی بیش از احساس سرخوردگی دست پیدا می‌کند.
البته رگ خواب در همه جا این‌طور حساب شده و منظم و متقاعدکننده نیست. زیاده‌روی در پرداخت کامران و نوع نزدیک شدن این کاراکتر به مینا اغراق‌شده به نظر می‌آید. با این‌حال نتیجه‌ی کار آن‌ اندازه متقاعدکننده هست که برای فیلم آینده‌ی نعمت‌الله نیز مشتاقانه به انتظار بنشینم.

رگ خواب