آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

از فیلم و سریال خواهم نوشت و از روزمرگی‌ها و خاطرات. اینجا آینه‌ی دردار من است که تمرین می‌کنم به خود نگریستن را.
می‌نویسم که نوشته باشم، که مشق کنم این آدابِ به خود نگریستن را.

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کریستوفر نولان» ثبت شده است

دانکرک

يكشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۲۱ ب.ظ

هر چند سعی کردم در بزرگترین صفحه‌ی نمایشِ در دسترس فیلم را ببینم، اما، به‌قطع، با تجربه‌ی کسانی که آن را روی آیمکس دیده‌اند متفاوت است. و این چند خط بیشتر از هر چیزی، تلاش من است برای کنار آمدن با احساس پسِ تماشای فیلم.
در آغازِ فیلم، آن هنگام که چند سرباز در خیابانی خلوت می‌گردند یا وقتی کمی جلوتر بمباران شروع می‌شود و ماسه‌های ساحل روی سرباز و صورت ما می‌پاشد به خود وعده‌ی عیشی سینمایی دادم. فیلم مملو است از این دست صحنه‌های زنده؛ شاید حتا اگر بدسلیقه‌ترین فرد را هم واداری تا تیزری از دانکرک تهیه کند بدونِ شک، نتیجه‌‌ی ‌آن سبب شور و شعفی در بیننده خواهد شد که هر چه سریعتر بشتابد و دانکرک را تماشا کند. اما انگار فیلم هر چه جلوتر می‌رفت دورتر می‌شد و از دست رفته‌تر به نظر می‌آمد.
دانکرک را شاید بتوان کولاژی نازیبا از تکه‌هایی زیبا خواند. نولان به هر چه که در سینما زیبا بود دست آویخته، بهره جسته اما نتوانسته آنها را کنار هم به صورت کلی واحد جمع کند. گویا خواسته فیلمی هنری برای بدنه بسازد؛ هر چه را که خوشایند مخاطب بوده نشان کرده، آشکارا با تکنیک روز سروشکلی به آن داده و دوباره به آنها عرضه می‌کند.
نولان قاب‌های زیبا و شاعرانه را با طبعی لطیف در بحبوحه جنگ به تصویر می‌کشد (افسری خسته و مغموم بر لاشه‌ی هواپیما در دریا نشسته است یا خلبانی پس از انجام ماموریتش، موتور خاموش کرانه‌ی دریا را با خیالی آسوده می‌پیماید) اما در سکانس‌هایی چون حادثه‌ی کشتی دچار تشویش تصویری می‌شود. در آن‌ها همه‌ی این قاب‌های فکر شده به هرج‌و‌مرجی تصویری بدل می‌شوند.
دیالوگ را تا حد ممکن کم می‌کند اما ما باید از آن افسر دریایی (فرمانده بولتون) یا ناخدای کشتی کوچک (داوسون) جمله‌هایی درشت و دهان‌پرکن در باب نجات انسان‌ها و میهن بشنویم.
او سعی می‌کند قهرمانِ کوچکِ زمینی معرفی کند (جورج) اما بی‌آنکه آن را بپروراند و تاثیرش را داستان نشان دهد دراثر حادثه‌ای ساده می‌میرد. او نقشی در داستان نداشته اما ما باید پلان احترام گذاشتن به جسد وی و انتشار عکس‌اش را در روزنامه‌ی محلی ببینیم، کاشتی حداقلی و برداشتی حداکثری.
نولان سعی می‌کند تاثیرات روانی جنگ و نومیدی و احساسات آدمی را در مینی‌مال‌ترین شیوه‌ی ممکن چون به آب زدن آن سرباز و امید واهی‌اش برای شنا تا خانه را به تصویر بکشد اما از طرفی دیگر آن را در سرباز نجات یافته و موجی‌شده به کلیشه‌ای‌ترین شکل ممکن به تصویر می‌کشد و یا در نمایی نزدیک از فرمانده بولتون که اشک شوق می‌ریزد.
از موسیقی گوش‌نواز و وزین استفاده می‌کند اما در این کار آنقدر اصرار و پافشاری می‌کند که دیگر شنیده نمی‌شود. چون صدایی همیشگی در صحنه بدل به عادتِ شنوایی می‌شود و ضربِ لازم را از دست می‌دهد.
نولان در دانکرک دچار سرگیجه است، هم‌چون کلکسیونری ست که اشیاء قیمتی را فقط جمع می‌کند بی‌آنکه بداند براستی چگونه از آنها باید بهره جست.
می‌گویند اگر بخواهی همه‌ی آدمیان را از خودت راضی نگه داری، حتما از خودت، از وجودت خواهی کاست. این شاید حکایت نولان باشد. شاید سعی نولان در اینکه طیف زیادی را راضی نگه دارد موفقیت‌آمیز بوده با این همه هوادار و توجهی که به او می‌شود اما برای من این خود نبودن، این فقدان صداقتِ سینمایی، این آراستگیِ ظاهری سست ناخوشایند است.

Dunkirk (Christopher Nolan, 2017)