آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

از فیلم و سریال خواهم نوشت و از روزمرگی‌ها و خاطرات. اینجا آینه‌ی دردار من است که تمرین می‌کنم به خود نگریستن را.
می‌نویسم که نوشته باشم، که مشق کنم این آدابِ به خود نگریستن را.

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

ترانه به ترانه

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۴ ب.ظ

به مانند همیشه با تصاویر و صداهای سیال‌ مالیک مواجه‌ایم. ویژگی‌ای که همیشه به بیرون از خود اشاره دارند. و سبب پرواز ذهن مخاطب می‌شود. پروازی که به مدد تصاویر و با صدای متن به گستره‌ای فراتر از دنیای فیلم دست پیدا می‌کند. شاید بتوان فیلم‌های مالیک را «متن باز» خواند. متنی که با واسطه و کمک فعالانه‌ی مخاطب کامل می‌شود. فیلم‌هایی که با دنیای شخصیت‌ها آغاز می‌شود اما در ذهن مخاطب پیگیری خواهند شد و بسط پیدا می‌کنند.

در «ترانه به ترانه» هم با چنین فضایی روبه‌رو ایم. هر چند به نظرم این ارتباط به واسطه‌ی پرداخت شخصیت کوک (مایکل فاسبندر) و روابط‌اش ناقص عمل می‌کند به‌ویژه وقتی پای رواندا (ناتالی پورتمن) به فیلم باز می‌شود.



Song to Song (2017)



در بندِ نفسِ عمیق

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ق.ظ

در بندِ نفسِ عمیق

آن چه «نفسِ عمیق» را بیش از هر چیز دیگر در ذهن خیلی‌های‌مان زنده نگاه داشته حس‌وحال و فضای تاثیرگذار آشنایی بود که روزگاری گذارانده بودیم، نمایش آه و حسرت‌ها و ناکامی‌ها و دلخوشی‌های کوچک دورانی کدر و غمگین. همان که حلقه‌ی گمشده‌ی فیم‌های بعدی شهبازی (دربند، مالاریا) شد. در این فیلم‌ها هر چند شهبازی از لحاظِ تکنیکی مسلط‌‌تر به نظر می‌آید اما به همان میزان فیلم‌های‌اش بنجل‌تر شد. فیلم‌های‌اش پر شد از صحنه‌هایی سرد و خشک و بی‌روح که در کنارِ ذهنیتِ عقب‌مانده‌ی فیلمساز از دختر شهرستانی و پدر و برادرِ هیولای سنتی نگذاشت آن تجربه‌ی خوش دوباره تکرار شود. مالاریا پر بود از دستمایه‌های نفسِ عمیق اما در ذهنیتِ دمُده فیلمسازش .




برزخ

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۱ ب.ظ
برزخ جهنم من است. حد فاصلِ انجام دادن و نتیجه، انتظار رخ دادن واقعه‌، استیصال از تغییر و دگرگونی، انفعال از هر کنشی، محتومی که گریزی از آن نیست. انتظار مرا می‌مکد، ذره ذره حیات را از من می‌گیرد. حال را می‌ستاند، به آینده نوید می‌دهد و گذشته را می‌کاود. گریز من در تن دادن است، در درگیر شدن.

خرچنگ

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۴ ب.ظ
دو گونه زندگی، دو زیست‌جهان، تنها و با دیگری. اما، در جهانی که تهوع‌انگیزانه عقل‌مدار است و مکانیکی. که در آن عشق را ‌واسطه و بهانه‌ای باید، بهانه‌ای هر چند ابلهانه اما فهم‌پذیر، صفر و یکی. احساسی بر زبان نمی‌آید، مگر ‌که از رو خوانده‌ شود، مگر که خنجری در پشت به انتظار باشد. و این حکایتِ انسانِ دیرینه شوریده‌سر است که تسلط درنیامدنی ست. که قاعده‌اش بی‌قاعدگی‌ ست. او یگانه خدای خویش است، خدایی که مدام کافر می‌شود.



The Lobster (Yorgos Lanthimos, 2015)



در دنیای تو ساعت چند است؟

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ب.ظ

ساعت فیلم اما سالهاست خوابیده، فیلمی عقب‌افتاده، مانده که هیچ ربطی به زمانه ندارد. فیلمی در ستایشِ خل‌وارگی و تقدیسِ نوستالژی. نوستالژی‌ِ پوچ و عبثی که این سالها هیچ برایمان نداشته. در جا زده‌ایم و چون نداشتیم، تلاش نکردیم، هیچ هم بدست نیاوردیم و اسف‌بارتر که خوش‌ایم، که می‌بالیم به این انفعال، به این خودلوس‌‌کردن.
یادمان می‌رود عاشقی که جراتِ گفتنِ «دوستت دارم»
را ندارد، مجبور به ادا و اطوار می‌شود. او نه دوست‌داشتنی‌ست، نه حتا ترحم‌برانگیز.




مرگ لویی چهاردهم

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۱ ب.ظ

«این ها همه برای او در یک لحظه روی داده بود. معنای این لحظه دیگر عوض نشد. اما برای اطرافیان، احتضار او دو ساعت دیگر ادامه داشت. در سینه اش چیزی صدا می کرد. پیکر نحیفش متشنج بود. بعد صدای درون سینه و ناله هایش رفته‌رفته آهسته‌تر شد.
یکی بالای سرش گفت: «تمام کرد!»
ایوان ایلیچ گفته ی او را شنید و آن را در روح خود تکرار کرد. در دل گفت: «مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.»
نفسی عمیق کشید، اما نفسش نیمه کاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد.»

برای من اوج شاهکار سرا بیش از یادآوری «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی و یا پرداختِ نقاشانه‌ی او در ستایش جزئیات است. جزئیاتی که اهمیت‌ آنها در خودشان است و نه استفاده‌ای که بعدها از آنها خواهد شد. «مرگ لویی چهاردهم» نه عنوانِ فیلم که داستان فیلم است. چیزی که شاید قبل از به تصویر کشیدنش ناممکن به نظر برسد به چنین شاهکاری بدل شده است. شاهکاری که در هر نما و سکانس کیفیتی چشم‌گیر دارد، می‌توان از هرجای فیلم شروع به دیدنش کرد و همچنان کیفور و سرمست شد.


مرگ لویی چهاردهم

رگ خواب

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۳ ب.ظ

می‌شود «رگِ خواب» را ادامه‌ی «لیلا»ی مهرجویی دانست. در هر دو، شخصیت اصلیِ فیلم برای دور شدن از فردی که بسیار دوست دارند تمام تلاششان را می‌کنند تا آن‌جا که به نفرت از خودشان می‌رسند. لیلا در دور شدن از همسرش و مینا از پدر خود. این انتقال از منظر احساسی گذاری است از رنج به خودآزاری. در نمایی درخشان مینا در حالی که نور گوشی روی صورتش افتاده بود از گریه به خنده می‌افتد. مینا خیلی زودتر از آن هنگام که دست به عمل زد می‌دانست کامران چیزی جز یک خواب نیست، اما گاهی میلِ آدمی در فرورفتن در منجلاب را مهاری نیست. او که به عقب برگشتن را ناممکن دید دل به سیاهی زد.
رگ خواب درجاهایی جاه‌طلبانه‌تر هم هست. در این سالیان من کم‌‎تر به یاد دارم که فیلمی این چنین بتواند «انزجار» مخاطب را برانگیزاند. در فصلی از فیلم مینا همراهِ محترم کامران را گربه‌ای می‌یابد در حالی که منتظر بود او همراه مادرش بیاد. این سوء‌تفاهم سبب می‌شود که کامران به او بخندد و حتا کارگر خود را در این خنده همراه کند. مقدمات این فصل از پیام و خرید و شستن و پختن تا صبر و بی‌قراری مینا برای رسیدن مهمان تا رسیدن به فاجعه و استمرار فاجعه تا حدی که مخاطب را برنجاند چنان درست و حساب‌شده از کار درآمده که مخاطب به چیزی بیش از احساس سرخوردگی دست پیدا می‌کند.
البته رگ خواب در همه جا این‌طور حساب شده و منظم و متقاعدکننده نیست. زیاده‌روی در پرداخت کامران و نوع نزدیک شدن این کاراکتر به مینا اغراق‌شده به نظر می‌آید. با این‌حال نتیجه‌ی کار آن‌ اندازه متقاعدکننده هست که برای فیلم آینده‌ی نعمت‌الله نیز مشتاقانه به انتظار بنشینم.

رگ خواب

نگار

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۳۸ ب.ظ

نگار - رامبد جوان

نگار بیشتر از جواهریان به خودِ رامبد شبیه است. به آن سبک و سیاقی که همیشه در حال‌وروحیه و بازی طرفدارش بوده، اکتِ زیاد و اغراق‌گونه و پرانرژی، اما کم‌رمق بودن داستانِ جنایی فیلم در کنار الگوی نامنظم و مشوش گره‌گشایی از معمای قتل باعث شده که طرح و ایده‌ی جاه‌طلبانه‌ی فیلم به سرخوردگی بیانجامد.
نگار

سرگذشت ندیمه The Handmaid's Tale

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۶ ب.ظ

شاید اشاره به این که سریال اقتباسی از رمان مارگریت اتوود است، یا گفتن این که سریال روایتی آخرالزمانی از برخاستنِ داعشی در امریکا است، داعشی که ممکن است در جان و روان همه‌ی ما نهفته باشد. یا اشاره به طعنه‌ی سیاسی‌اش به رابطه‌ی دین و خشونت و جنگ ما را از وجوهی که سریال را برجسته می‌کند دور سازد.
برای معرفی سریال شاید بهتر آن باشد که از غرقه‌شدن در لذتی بصری-شنیداری گفت که عامدانه داستان خود را با فراز و فرودی کنترل‌شده بیان می‌کند و تمرکز خود را در نمایشِ فضای ذهنی شخصیت اول با هنرنمایی فراموش‌نشدنی الیزابت ماس حفظ می‌کند. می‌توان از کلوزاپ و اکستریم کلوزاپ‌های دیدنی‌ سریال یا تدوین کم‌نقص‌اش، و یا از تضادِ‌ رنگ‌ها و نور‌ها با خشونتی که در داستان وجود دارد گفت که منجر شده سریال به هارمونی‌ای برسد که آن را یکه و تماشایی کرده. تجربه‌ای سینمایی که وجوهِ اکسپرسیونیستی آن با دیدنش روی صفحه‌‌ی نمایش بزرگ بیشتر نمایان می‌شود.
این سریال دعوتی است به تماشا کردن و پرسه زدن در قاب، عادتی که گاهی از یاد می‌بریم.
سرگذشت ندیمه

آغازنامه

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ب.ظ

برای شروع کار قصد نداشتم چیزی بنویسم اما حال که قرار است مجله‌ی خود را چاپ کنم چرا یادداشت سردبیر نداشته باشد؟!

می‌خواهم بنویسم، بیشتر بنویسم، عادت کنم به نوشتن. یادم نرود این عادت را، این آرزو، خاطره را که همیشه دوست داشته‌ام جدی بنویسم و اشتغال‌ام نوشتن باشد.

اینجا می‌خواهم به هر بهانه‌ای بنویسم. بهانه‌هایی که به نوشتن وادارم می‌کند بیشتر اما، سینما و یادداشت‌های روزانه‌ام هستند. کاش تلاش هم کنم برای نوشتنِ داستان، عهدی که به خودم بدهکارم هنوز. اینجا را کارگاهی کنم برای نوشتن. این عهدهای نخستین را می‌نویسم تا به یاد داشته باشم که چرا و چگونه به وبلاگ‌نویسی روی آوردم.