آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

از فیلم و سریال خواهم نوشت و از روزمرگی‌ها و خاطرات. اینجا آینه‌ی دردار من است که تمرین می‌کنم به خود نگریستن را.
می‌نویسم که نوشته باشم، که مشق کنم این آدابِ به خود نگریستن را.

آخرین مطالب

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

مادر

سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۸ ب.ظ

Mother! (Darren Aronofsky, 2017)

حسرتِ سال بود برای من. درنظر گرفتن فیلم چون انبانی پر از ارجاع و نشانه و نماد، تقلیل فیلم به معنا و مفهوم برای کسی چون آرونوفسکی که آن‌گونه در قوی سیاه آرام و با ظرافت و حساب‌شده فضای روانی نینا را به سمت فاجعه‌ی پایانی پیش‌ می‌برد، این اغتشاش تصویری بسی نومیدکننده بود.


دانکرک

يكشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۲۱ ب.ظ

هر چند سعی کردم در بزرگترین صفحه‌ی نمایشِ در دسترس فیلم را ببینم، اما، به‌قطع، با تجربه‌ی کسانی که آن را روی آیمکس دیده‌اند متفاوت است. و این چند خط بیشتر از هر چیزی، تلاش من است برای کنار آمدن با احساس پسِ تماشای فیلم.
در آغازِ فیلم، آن هنگام که چند سرباز در خیابانی خلوت می‌گردند یا وقتی کمی جلوتر بمباران شروع می‌شود و ماسه‌های ساحل روی سرباز و صورت ما می‌پاشد به خود وعده‌ی عیشی سینمایی دادم. فیلم مملو است از این دست صحنه‌های زنده؛ شاید حتا اگر بدسلیقه‌ترین فرد را هم واداری تا تیزری از دانکرک تهیه کند بدونِ شک، نتیجه‌‌ی ‌آن سبب شور و شعفی در بیننده خواهد شد که هر چه سریعتر بشتابد و دانکرک را تماشا کند. اما انگار فیلم هر چه جلوتر می‌رفت دورتر می‌شد و از دست رفته‌تر به نظر می‌آمد.
دانکرک را شاید بتوان کولاژی نازیبا از تکه‌هایی زیبا خواند. نولان به هر چه که در سینما زیبا بود دست آویخته، بهره جسته اما نتوانسته آنها را کنار هم به صورت کلی واحد جمع کند. گویا خواسته فیلمی هنری برای بدنه بسازد؛ هر چه را که خوشایند مخاطب بوده نشان کرده، آشکارا با تکنیک روز سروشکلی به آن داده و دوباره به آنها عرضه می‌کند.
نولان قاب‌های زیبا و شاعرانه را با طبعی لطیف در بحبوحه جنگ به تصویر می‌کشد (افسری خسته و مغموم بر لاشه‌ی هواپیما در دریا نشسته است یا خلبانی پس از انجام ماموریتش، موتور خاموش کرانه‌ی دریا را با خیالی آسوده می‌پیماید) اما در سکانس‌هایی چون حادثه‌ی کشتی دچار تشویش تصویری می‌شود. در آن‌ها همه‌ی این قاب‌های فکر شده به هرج‌و‌مرجی تصویری بدل می‌شوند.
دیالوگ را تا حد ممکن کم می‌کند اما ما باید از آن افسر دریایی (فرمانده بولتون) یا ناخدای کشتی کوچک (داوسون) جمله‌هایی درشت و دهان‌پرکن در باب نجات انسان‌ها و میهن بشنویم.
او سعی می‌کند قهرمانِ کوچکِ زمینی معرفی کند (جورج) اما بی‌آنکه آن را بپروراند و تاثیرش را داستان نشان دهد دراثر حادثه‌ای ساده می‌میرد. او نقشی در داستان نداشته اما ما باید پلان احترام گذاشتن به جسد وی و انتشار عکس‌اش را در روزنامه‌ی محلی ببینیم، کاشتی حداقلی و برداشتی حداکثری.
نولان سعی می‌کند تاثیرات روانی جنگ و نومیدی و احساسات آدمی را در مینی‌مال‌ترین شیوه‌ی ممکن چون به آب زدن آن سرباز و امید واهی‌اش برای شنا تا خانه را به تصویر بکشد اما از طرفی دیگر آن را در سرباز نجات یافته و موجی‌شده به کلیشه‌ای‌ترین شکل ممکن به تصویر می‌کشد و یا در نمایی نزدیک از فرمانده بولتون که اشک شوق می‌ریزد.
از موسیقی گوش‌نواز و وزین استفاده می‌کند اما در این کار آنقدر اصرار و پافشاری می‌کند که دیگر شنیده نمی‌شود. چون صدایی همیشگی در صحنه بدل به عادتِ شنوایی می‌شود و ضربِ لازم را از دست می‌دهد.
نولان در دانکرک دچار سرگیجه است، هم‌چون کلکسیونری ست که اشیاء قیمتی را فقط جمع می‌کند بی‌آنکه بداند براستی چگونه از آنها باید بهره جست.
می‌گویند اگر بخواهی همه‌ی آدمیان را از خودت راضی نگه داری، حتما از خودت، از وجودت خواهی کاست. این شاید حکایت نولان باشد. شاید سعی نولان در اینکه طیف زیادی را راضی نگه دارد موفقیت‌آمیز بوده با این همه هوادار و توجهی که به او می‌شود اما برای من این خود نبودن، این فقدان صداقتِ سینمایی، این آراستگیِ ظاهری سست ناخوشایند است.

Dunkirk (Christopher Nolan, 2017)










دیترویت

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۲ ب.ظ

Detroit (Kathryn Bigelow, 2017)

- به نظرم تجربه‌ی بیگلو پس از Zero Dark Thirty و The Hurt Locker در دیترویت کامل می‌شود و به هماهنگی مطلوبی می‌رسد.
بیگلو را با میزانسن مستندگونه‌اش که به مانند خبرنگاری سمج و بی‌پروا به دل حوادث می‌زند و پا پس نمی‌نشیند می‌شناسیم. اما از طرفی این تمرکز بر روایت ژورنالیستی رویداد سبب شکستِ پرورشِ کامل شخصیت‌ها می‌شده و از همین رو فضای اثر کامل شکل نمی‌گرفته. در دیترویت، برخلافِ آن دو فیلم، بیگلو موفق شده است علاوه بر تعریف رویداد، به شخصیت‌ها نزدیک شود، آنها را با جزئیات بیشتری معرفی کند و از این امر در فضاسازی کمک بگیرد و به دنیایی که ساخته بعد بدهد. هر چند که فیلم در اواخر از ریتم می‌افتد (شتابی بیش از حد می‌گیرد)، اما در بیشتر دقیقه‌های فیلم به اندازه‌ی سکانس هتل کوبنده و سرپاست.

- شاید بتوان از منظر خشونت و مسیرِ دایره‌وار تولید آن بین گروه‌های مختلف این فیلم را با «ماجرای نیمروز» مقایسه کرد اما به نظرم چیزی بیش از این ما را به خطا می‌اندازد.
شیوه‌ی روایتِ ماجرای نیمروز بر امتناع است، دوربین عامدانه دور می‌ایستد و چون فردی کنجکاو و فضول و البته ترسو صحنه را دنبال می‌کند. همچنین فیلم سعی می‌کند خود را از بافت سیاسی رویداد جدا کند.
اما در در دیترویت به عکس، روایت درگیرانه است و دوربین به دل صحنه می‌زند و به‌عمد خوانش‌های سیاسی و اجتماعی را به روایت خویش فرا می‌خواند.
به دلیل این تفاوت‌هاست که به نظرم قیاس این دو فیلم راه به جایی نمی‌برد.





Alias Grace

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۴ ب.ظ

Alias Grace (TV Series, 2017– )

بعد تماشای «سرگذشتِ ندیمه» (The Handmaid's Tale) مشتاق شدم، سریالِ دیگری که از رمانِ مارگریت اتوود ساخته شده ببینم. در الیاس گریس هم با داستان زندگی ندیمه‌ای روبه‌رو ایم که این بار مظنون به قتل یا مشارکت در آن است. از روانکاو جوانی خواسته می‌شود که از خلال صحبت با وی پی به واقعیت ببرد. سریال به موازات درگیری و کشمکش ذهنی روانکاو با گریس به روایت خاطراتِ ندیمه می‌پردازد.
این سریال در مقایسه با سرگذشت ندیمه خط داستانی پررنگ‌تر، پیچیده‌تر و جذاب‌
تری و عینی‌تری دارد. این تفاوت به قدری هست که در نگاهی کلی به داستان‌ها، الیاس گریس برای نمایش و خوانش سینمایی مناسب‌تر به نظر برسد.
اما الیاس گریس بدون داشتنِ تنه‌ای قدرتمند شروع به شاخ و برگ دادن می‌کند. نماد و نشانه به کار می‌بندد، ارجاع می‌دهد، ژست می‌گیرد، اما به دلیل فراهم نکردن زمینه‌ی مناسب (ناکافی‌بودن جزئیات) دنیایی باورناپذیر می‌سازد که در آن اشاره و نماد و ارجاع گل‌درشت از آب در‌می‌آید (دوختنِ لحاف چهل‌تکه، خاطراتِ زیرزمین، مرگ مادر و...). با دستانی خالی ژست فمنیستی معیوبی می‌گیرد که در آن هر گونه امکانِ وجود داشتنِ مردِ خوب را باطل می‌داند.
در حالی که شاید همه‌ی اینها را در سرگذشت ندیمه هم بتوان رهگیری کرد، اما آن سریال راه خود را در مسیری پرپیچ‌وخم و پر از جزئیات و با جلوه‌ی تصویری مناسب انتخاب می‌کند که ارجاع و تاویل و تفسیر را به پس‌زمینه می‌فرستد.
در الیاس گریس فیلمساز عجول و شتاب‌زده و با بی‌دقتی داستان را از دست می‌دهد و با بی‌ذوقی سبب می‌شود که ‌داستان از روند طبیعی خود خارج شود و از اهمیت بیافتد. داستان را بهانه می‌انگارد و از بها می‌افتد.