آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

از فیلم و سریال خواهم نوشت و از روزمرگی‌ها و خاطرات. اینجا آینه‌ی دردار من است که تمرین می‌کنم به خود نگریستن را.
می‌نویسم که نوشته باشم، که مشق کنم این آدابِ به خود نگریستن را.

آخرین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

بی‌عشق

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۱۲ ب.ظ

طفلی به نام عشق

شاید با اندکی تغییر در شعر شفیعی کدکنی بهتر بتوان از فیلم بی‌عشق سخن گفت:
طفلی به نام عشق [در اصل شعر «شادی»]
دیری است گم شده است
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند - به بالای آرزو-
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
«بی‌عشق» با مضمون نه چندان بلندپروازانه‌ و امیدوارکننده‌ای شروع می‌شود؛ ،زوج ناهمساز، مشکلاتِ خانوادگی بسیار، رابطه‌های موازی، نادیده گرفته شدن پسرک و آخر گم شدن او... مایه‌های داستانی که به سبب دست‌مالیدگی به راحتی می‌تواند سبب سقوط فیلم شود اما فیلم هر چه جلوتر که می‌رود با حفظ یکدستی در میزانسن، با تکرار موفقیت‌آمیز المان‌ها در گسترش داستان می‌تواند از سقوط نجات پیدا کند، و لحن و طعن استعاری مناسب خویش را به دست آورد.
تاکید دوربین به فضای بیرون در صحنه‌های داخلی که اغلب با مکثی ضدنور هم همراه است، مواجهه‌ی دنیای تاریک چاردیواری‌ها که در آنها عشق گم شده و از دست رفته است در مقابلِ طبیعتِ پرنورِ بیرون، جایی که شاید برای یافتن دمی آرامش همه باید چون پسرک به آن برگردیم یا چون ژنیا (در صحنه‌ی جروبحث داخل ماشین) خود را به آن (باد) بسپاریم، در کنارِ به تصویر کشیدنِ زوج‌های درگیر روزمرگی و تکرار ماشین‌وار زندگی‌شان توانسته دنیایی را پدید آورد که درآن مردان و زنان در چرخه‌ای فرسوده به هم می‌آویزند، غلت می‌خورند و فرو می‌افتند. جایی که آدم‌ها عین هم اند، چون زوج خریدار خانه که همان قصه‌ی ساکنان قبلی را دنبال خواهند کرد. همه‌ی آدمیان فیلم به غایت افسرده و غمگین و جدی اند، و همه‌شان چون جست‌وجوگران در گشتن و تقلا و دویدن اند برای طفلی گم‌شده به نام عشق.



سانچی (2)

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ ب.ظ

جوِ کِشتی ما بهت است و اندوه. کار می‌کنیم، غذا می‌خوریم، حتا می‌خندیم اما پشت همه‌ی این‌ها نمی‌توانیم بعد دو جمله از سانچی نگوییم.
دیروز همسرِ کاپیتان حلوا خیرات کرد، در هم‌نشینی‌ای عجیب سوخته‌ترین حلوای ممکن هم از آب درآمد. از حادثه‌ی سانچی به بعد کِشتی گرم‌تر شده، صفحه به صفحه‌ی کشتی هرم آتش را به صورت می‌زند. قدم‌ها سست و لرزان و دل‌ها بی‌تاب‌تر شده اند. همه از داغی دلِ خانواده‌ها می‌گویند، اما حکایت از این هم غریب‌تر است.
ما همه در سانچی خودمان را دیدیم، همسران و مادرمان را. این‌که «شکلات را نگه داشته بود تا با هم بخوریم» وعده‌ی من به ریحان هم بود. این که دو روز دیگر خلاص می‌شوم و می‌بینمت را هر دریانوردی به دفعات به منتظر-اش وعده داده.
کاش دست‌کم جسدی ازشان باقی می‌ماند. به من ثابت شده که خاک مرده سرد است، وقتی که هنوز باورم نمی‌شد پدرم را از دست داده‌ام تماس لبانم با پیشانیِ یخ‌کرده‌اش نهیبی بود بر پذیرفتن نبود‌ش، که او دیگر در دنیای گرم و خاکی ما نمی‌زید. کاش گورستان آنها دریایی نبود به این وسعت، کاش گوشه‌ی دنجی می‌آرامیدند که بشود گاهی آنها را از یاد برد، ندید‌شان.
سخت‌ترین حرف این روزها، صحبت بیمه و خسارت و جریمه‌ی آلودگی بود، عدد. جایی که جان آدمی چون برده‌ای بی‌ارزش انگاشته می‌شود، عددی قابل جایگزین با عددی دیگر.
این کشتی متعلق به شرکت نفت بود و جدید، کشتی‌های دیگر چه خصوصی و چه دولتی بیشترشان فرسوده و قدیمی ‌هستند. بیشتر کارکنان‌شان امنیت شغلی‌ای ندارند. ایمنی و تجهیزات به شوخی گرفته می‌شوند و گواهینامه‌های عبور و مرور با رشوه و پارتی اخذ می‌شوند. شرایط بحرانی کار در ایران فقط در به دست آوردن شغل نیست، کار کردن در محیط‌هایی هم هست که کارفرما به هر آن گونه که دل‌اش می‌خواهد حکم می‌راند.
جمله‌ای را که استاد تهیه‌ی مطبوع ‌مان می‌گفت از یاد نمی‌برم هرگز. وقتی از نقشه‌های شهری فاضلاب و گاز صحبت می‌کرد می‌گفت «زنده‌بودن‌مان شبیه معجزه است».


سانچی (1)

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۳۶ ب.ظ

وقتی که نزدیک بندر می‌شویم و آنتن‌های قهرکرده‌ی موبایل عشوه‌کنان یکی یکی روی گوشی می‌آیند، آن وقت بچه‌های خسته از کار و درگیری روزانه را می‌بینی در سرما و گرما و ایستاده بر بلندایی، یا کز کرده در کنجی سعی می‌کنند به سرعت و زحمت یک «دوستت دارم» به معشوق‌شان، یا بوسه‌ای برای فرزندشان بفرستند، حالی از مادرشان بپرسند و به او اطمینان دهند که سالم اند و غذای کِشتی مناسب بوده و به دریا خرابی نخورده‌اند.
حکایت کِشتی همان حکایت تبعیدی‌ها و زنجیری‌های سابق است، گرچه حالا بیشترشان ارج و قرب اجتماعی دارند، تحصیل‌کرده‌اند. آدم‌هایی که بیشترشان شاید اگر شغل مناسب در خشکی داشتند هیچ‌وقت گذرشان به دریا نمی‌افتاد.
وقتی صحبت از دریا و دریانوردی می‌شود (که کمتر می‌شود) از حقوق و مزایا و از دلار می‌گویند، اما کسی از حقوق پایمال‌شده‌ی مرخصی نمی‌گوید، از پول بیمه و کوفت و زهرمار دیگری که به هیچ‌دردی هم نمی‌خورد سخنی به زبان نمی‌آورد، از دوری فرساینده، از دریغ ساده‌ترین چیزها چون شامی ساده کنار خانواده خبری ندارد، دریا حکایت فراموش‌شدگان است، نه صدایی دارند و نه فرصت و مجالی برای اعتراض، همین کاپیتان چند روز پیش می‌گفت حتا خواب و خوراک‌تان هم برای شرکت است، برای کار بیشتر و مفیدتر!
- بهزاد دعوتم کرد به چالشی که در آن خاطره و رخدادی که از تحقیر و ظلمی که حکومت بهمان روا داشته سخن بگوییم. راستش، اینقدر این روزها پر از عصبانیت و نفرتم که یادم رفته از چه چیزی عصبانی ام. تکه‌تکه از خاطراتم پیوند خورده به به این سیستم، به این حکومت، به آدم‌های نان‌ به نرخ روزخوری که پر شده‌اند، اشباع شده اند همه جا. فشار و تحمل و هزینه از ما، خوشی و پز دادن و باد به غبغب انداختن برای آنها. در جایی که شریف بودن و شریف ماندن از یاد رفته و ارزشی ندارد، جایی که زور و ظلم بیداد می‌کند، جایی که «آنها» اگر بخواهند حتا هوای تنفس را از تو دریغ می‌کنند آیا می‌توان خاطره‌ای را به یاد آورد که تحقیرآمیز نبوده باشد؟
ما چون خدمه‌ی نفتکش ایم، در دریا و غرق آتش، از ما چیزی جز غباری سیاه نمایان نیست.