آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

آینه‌ی دردار

با خودم حرف می‌زنم.

از فیلم و سریال خواهم نوشت و از روزمرگی‌ها و خاطرات. اینجا آینه‌ی دردار من است که تمرین می‌کنم به خود نگریستن را.
می‌نویسم که نوشته باشم، که مشق کنم این آدابِ به خود نگریستن را.

آخرین مطالب

خواب زمستانی

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۳۲ ب.ظ

خواب زمستانی؛ نگاهی به فیلم قلبی در زمستان

 


بیشترین تصاویری که از قلبی در زمستان در خاطر می‌ماند، مربوط به چهره‌هاست. کلود سوته با اصرار در گرفتن نماهای متوسط و طراحی هوشمندانه‌ی صحنه تاکید ویژه‌ای به چهره‌ها (به ویژه چشم‌ها) بخشیده است. چشمان اشک‌آلود و پردریغ که علاوه بر نقش افشاگری احساسی همیشگی خود، نشانی از تقابل و رویارویی شخصیت‌ها با هم دارند. تقابلی که در ماجرای عشق بین استفان (دانیل اتوی) و کامیل (امانوئل بئار) آشکار می‌گردد.

از آن چه استفان، سازنده‌ی متبحر ویولن، در ابتدای فیلم از رابطه‌ی خویش با همکار خود، ماکسیم (آندره دوسولیه)، بازگو می‌کند می‌شود فهمید که او فردی کناره‌گیر و منفعلی همیشگی است. در مقابلِ ماکسیم او همواره بی هیچ مقاومتی کنار می‌کشد. او در خلال گفتگوهای سکانس مهمانی در خانه‌ی لاشوم (استاد استفان) از ترس نهادینه شده‌اش می‌گوید:

استفان: من از میلی که شما دارید (برای صحبت کردن) بی‌بهره‌ام.

لاشوم: باشه، سکوت تو محترمه.

کامیل: یکی حرف نمی‌زنه که مبادا احمق جلوه نکنه، یکی هم برای این که باهوش به نظر بیاد.

استفان: شاید یکی هم بترسه.

رگینه: از چی؟

ماکسیم: از خودش شاید.

استفان: حتما همینه.

از طرفی کامیل، ویولون نوازی هنرمند، شخصیتی است که همیشه سعی کرده خود را در پناهِ حمایت فرد دیگری قرار دهد. رگینه (بریژیت کاتیون) که چون مادر همواره مراقب اوست، و ماکسیم که عشق به او چون سرپناهی است. ماکسیم مراقب و نگهبان همیشگی اوست. کسی که نمی‌گذارد آب در دلش تکان بخورد.

پس از رفت وآمدهای میان استفان و کامیل و دلبستگی‌شان به یکدیگر، وادی پرچالشی برای هر دو مهیا می‌شود. برای کامیل این عشق شورشی است علیه حامیان خود، ماکسیم و رگینه، و برای استفان جهدی است برای تحقق رویاهای خود، تلاشی برای عینیت بخشیدن به آنها. با جدی شدن رابطه‌شان، کامیل بیشتر تقلا می‌کند، از «خود»  می‌گذرد، زمین می‌خورد ولی باز مصرانه برمی‌خیزد، و با تمام وجود پی آن چه که طلب می‌کند می‌رود، اما استفان کنار می‌کشد. استفانِ عقل‌گرا همه چیز را منطقی و با حساب و کتاب می‌بیند (در سکانسی اشکالِ نواختن کامیل را از ایراد فنی ساز می‌داند. اما کامیل، ایراد را در خویش می‌بیند. در نداشتن «احساس» نواختن). استفان با این که لخت می‌شود اما از ترس خیس شدن هرگز تن به آب نمی‌زند. او رابطه‌ها را تکراری و کُشنده‌ی رویا می‌پندارد.

او در دو جای فیلم، شاهد دعوای زوجی است. یکبار وقتی در کافه عشق میان او و کامیل شعله‌ور شده است، و در میز پشت آنها زن و مردی صحبت‌شان به جروبحث کشیده می‌شود. آنجا استفان با لحنی کنایه‌آمیز به کامیل می‌گوید که به آینده‌ی آنها بیمناک است و دیگری آن هنگام که سرخورده و غمگین از کامیل جدا می‌شود و راهی خانه‌ی لاشوم و مادام آمت (میریام بویر) می‌شود. او از دور شاهد دعوای لاشوم و آمت است. در هر دوی این نوبت‌ها ابتدا استفان اطمینان قلب پیدا می‌کند که کناره‌جویی‌اش درست‌تر و کم‌خطرتر است، اما پس از چندی می‌بیند در پس همه‌ی آن آشوب‌ها و جدل‌ها، عشق است که یاری می‌رساند و پناه می‌دهد، چه آن هنگام که در کافه، زن، چهره‌ی پر اشک مرد را پاک می‌کند و چه آن وقت که آمت، لاشوم بر زمین  افتاده را در آغوش می‌گیرد.

بعد از چند ماه که استفان و کامیل همدیگر را می‌ببینند، هر دو عنوان می‌کنند که از درون تهی شده‌اند، احساس می‌کنند بخشی از خود را از دست داده‌اند . در این مدت کامیل از آن پیله‌ی بی‌خطر خود بیرون جسته، در رابطه شکست خورده، افسوس و دریغ را به جان خریده اما زندگی را تجربه کرده، خطر کرده، زخم برداشته اما بالغ و قوی‌تر شده. اوست که رسم عاشقی را به جا آورده. اوست که طعم حقیقی آن را چشیده، از خود بی‌خود شده، عافیت را ترک کرده و دل به خطر زده. اوست که برخلاف ادعای استفان رویا را پاس داشته است. و برای رسیدن به آن دست وپا زده است. استفان ساز را می‌سازد اما این کامیل است که آن را می‌نوازد:

کامیل: با این وجود موسیقی را دوست داری.

استفان: موسیقی وسیله‌ای برای رسیدن به رویاهاست.

منتشر شده در ساین فیلم‌پن
http://filmpan.ir/?p=643

توئین پیکس: بازگشت

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۸ ب.ظ

دربندِ رویاها و کابوس‌ها
توئین پیکس: بازگشت

در پیوندی عجیب، فصل سوم تویین پیکس چنان درهم، مختلط و متنوع هست که هم‌چون تم اصلی آن سراسر رویا/کابوس را می‌ماند. آن‌‌قدر غیرواقعی که گویی دنیای امروزی ماست، جمعی گرفتار در شری بزرگ، تلاش‌ برای فرار از سرنوشتی محتوم، در گذر از حوادثی توضیح‌ناپذیر.
درواقع، لینچ هوشیارانه از توضیح دنیای مصور خویش طفره می‌رود، اصراری به نشان دادن قاعده‌هایش ندارد. درعوض، او با جادوی تصویری خود بیننده را هیپنوتیزم می‌کند تا رویاها و کابوس‌های شخصیت‌های سریال را زندگی کند (هیپنوتیزمی که شاید زنگ بیدارباش آن تکه‌های موسیقی آخر هر قسمت است).
با این رویه، سریال پر است از لحن‌های متفاوت، شخصیت‌‎ها و داستانک‌های پیچیده و ساده که گاهی همین‌طور رهاشده و بی‌شروع و پایان به نظر می‌آیند. بی‌نظمی‌های فراگیری که سبب شده مخاطب با اتفاقات فراطبیعی سریال همراه شود. این روند زندگی میان رویاها و کابوس‌ها‌ی شخصیت‌ها طوری شکل صعودی و مضاعف به خود می‌گیرد که آخر ما خود فراموش می‌کنیم که گرفتار رویا/ کابوس چه کسی هستیم.


بی‌عشق

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۱۲ ب.ظ

طفلی به نام عشق

شاید با اندکی تغییر در شعر شفیعی کدکنی بهتر بتوان از فیلم بی‌عشق سخن گفت:
طفلی به نام عشق [در اصل شعر «شادی»]
دیری است گم شده است
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند - به بالای آرزو-
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
«بی‌عشق» با مضمون نه چندان بلندپروازانه‌ و امیدوارکننده‌ای شروع می‌شود؛ ،زوج ناهمساز، مشکلاتِ خانوادگی بسیار، رابطه‌های موازی، نادیده گرفته شدن پسرک و آخر گم شدن او... مایه‌های داستانی که به سبب دست‌مالیدگی به راحتی می‌تواند سبب سقوط فیلم شود اما فیلم هر چه جلوتر که می‌رود با حفظ یکدستی در میزانسن، با تکرار موفقیت‌آمیز المان‌ها در گسترش داستان می‌تواند از سقوط نجات پیدا کند، و لحن و طعن استعاری مناسب خویش را به دست آورد.
تاکید دوربین به فضای بیرون در صحنه‌های داخلی که اغلب با مکثی ضدنور هم همراه است، مواجهه‌ی دنیای تاریک چاردیواری‌ها که در آنها عشق گم شده و از دست رفته است در مقابلِ طبیعتِ پرنورِ بیرون، جایی که شاید برای یافتن دمی آرامش همه باید چون پسرک به آن برگردیم یا چون ژنیا (در صحنه‌ی جروبحث داخل ماشین) خود را به آن (باد) بسپاریم، در کنارِ به تصویر کشیدنِ زوج‌های درگیر روزمرگی و تکرار ماشین‌وار زندگی‌شان توانسته دنیایی را پدید آورد که درآن مردان و زنان در چرخه‌ای فرسوده به هم می‌آویزند، غلت می‌خورند و فرو می‌افتند. جایی که آدم‌ها عین هم اند، چون زوج خریدار خانه که همان قصه‌ی ساکنان قبلی را دنبال خواهند کرد. همه‌ی آدمیان فیلم به غایت افسرده و غمگین و جدی اند، و همه‌شان چون جست‌وجوگران در گشتن و تقلا و دویدن اند برای طفلی گم‌شده به نام عشق.



سانچی (2)

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ ب.ظ

جوِ کِشتی ما بهت است و اندوه. کار می‌کنیم، غذا می‌خوریم، حتا می‌خندیم اما پشت همه‌ی این‌ها نمی‌توانیم بعد دو جمله از سانچی نگوییم.
دیروز همسرِ کاپیتان حلوا خیرات کرد، در هم‌نشینی‌ای عجیب سوخته‌ترین حلوای ممکن هم از آب درآمد. از حادثه‌ی سانچی به بعد کِشتی گرم‌تر شده، صفحه به صفحه‌ی کشتی هرم آتش را به صورت می‌زند. قدم‌ها سست و لرزان و دل‌ها بی‌تاب‌تر شده اند. همه از داغی دلِ خانواده‌ها می‌گویند، اما حکایت از این هم غریب‌تر است.
ما همه در سانچی خودمان را دیدیم، همسران و مادرمان را. این‌که «شکلات را نگه داشته بود تا با هم بخوریم» وعده‌ی من به ریحان هم بود. این که دو روز دیگر خلاص می‌شوم و می‌بینمت را هر دریانوردی به دفعات به منتظر-اش وعده داده.
کاش دست‌کم جسدی ازشان باقی می‌ماند. به من ثابت شده که خاک مرده سرد است، وقتی که هنوز باورم نمی‌شد پدرم را از دست داده‌ام تماس لبانم با پیشانیِ یخ‌کرده‌اش نهیبی بود بر پذیرفتن نبود‌ش، که او دیگر در دنیای گرم و خاکی ما نمی‌زید. کاش گورستان آنها دریایی نبود به این وسعت، کاش گوشه‌ی دنجی می‌آرامیدند که بشود گاهی آنها را از یاد برد، ندید‌شان.
سخت‌ترین حرف این روزها، صحبت بیمه و خسارت و جریمه‌ی آلودگی بود، عدد. جایی که جان آدمی چون برده‌ای بی‌ارزش انگاشته می‌شود، عددی قابل جایگزین با عددی دیگر.
این کشتی متعلق به شرکت نفت بود و جدید، کشتی‌های دیگر چه خصوصی و چه دولتی بیشترشان فرسوده و قدیمی ‌هستند. بیشتر کارکنان‌شان امنیت شغلی‌ای ندارند. ایمنی و تجهیزات به شوخی گرفته می‌شوند و گواهینامه‌های عبور و مرور با رشوه و پارتی اخذ می‌شوند. شرایط بحرانی کار در ایران فقط در به دست آوردن شغل نیست، کار کردن در محیط‌هایی هم هست که کارفرما به هر آن گونه که دل‌اش می‌خواهد حکم می‌راند.
جمله‌ای را که استاد تهیه‌ی مطبوع ‌مان می‌گفت از یاد نمی‌برم هرگز. وقتی از نقشه‌های شهری فاضلاب و گاز صحبت می‌کرد می‌گفت «زنده‌بودن‌مان شبیه معجزه است».


سانچی (1)

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۳۶ ب.ظ

وقتی که نزدیک بندر می‌شویم و آنتن‌های قهرکرده‌ی موبایل عشوه‌کنان یکی یکی روی گوشی می‌آیند، آن وقت بچه‌های خسته از کار و درگیری روزانه را می‌بینی در سرما و گرما و ایستاده بر بلندایی، یا کز کرده در کنجی سعی می‌کنند به سرعت و زحمت یک «دوستت دارم» به معشوق‌شان، یا بوسه‌ای برای فرزندشان بفرستند، حالی از مادرشان بپرسند و به او اطمینان دهند که سالم اند و غذای کِشتی مناسب بوده و به دریا خرابی نخورده‌اند.
حکایت کِشتی همان حکایت تبعیدی‌ها و زنجیری‌های سابق است، گرچه حالا بیشترشان ارج و قرب اجتماعی دارند، تحصیل‌کرده‌اند. آدم‌هایی که بیشترشان شاید اگر شغل مناسب در خشکی داشتند هیچ‌وقت گذرشان به دریا نمی‌افتاد.
وقتی صحبت از دریا و دریانوردی می‌شود (که کمتر می‌شود) از حقوق و مزایا و از دلار می‌گویند، اما کسی از حقوق پایمال‌شده‌ی مرخصی نمی‌گوید، از پول بیمه و کوفت و زهرمار دیگری که به هیچ‌دردی هم نمی‌خورد سخنی به زبان نمی‌آورد، از دوری فرساینده، از دریغ ساده‌ترین چیزها چون شامی ساده کنار خانواده خبری ندارد، دریا حکایت فراموش‌شدگان است، نه صدایی دارند و نه فرصت و مجالی برای اعتراض، همین کاپیتان چند روز پیش می‌گفت حتا خواب و خوراک‌تان هم برای شرکت است، برای کار بیشتر و مفیدتر!
- بهزاد دعوتم کرد به چالشی که در آن خاطره و رخدادی که از تحقیر و ظلمی که حکومت بهمان روا داشته سخن بگوییم. راستش، اینقدر این روزها پر از عصبانیت و نفرتم که یادم رفته از چه چیزی عصبانی ام. تکه‌تکه از خاطراتم پیوند خورده به به این سیستم، به این حکومت، به آدم‌های نان‌ به نرخ روزخوری که پر شده‌اند، اشباع شده اند همه جا. فشار و تحمل و هزینه از ما، خوشی و پز دادن و باد به غبغب انداختن برای آنها. در جایی که شریف بودن و شریف ماندن از یاد رفته و ارزشی ندارد، جایی که زور و ظلم بیداد می‌کند، جایی که «آنها» اگر بخواهند حتا هوای تنفس را از تو دریغ می‌کنند آیا می‌توان خاطره‌ای را به یاد آورد که تحقیرآمیز نبوده باشد؟
ما چون خدمه‌ی نفتکش ایم، در دریا و غرق آتش، از ما چیزی جز غباری سیاه نمایان نیست.


مادر

سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۸ ب.ظ

Mother! (Darren Aronofsky, 2017)

حسرتِ سال بود برای من. درنظر گرفتن فیلم چون انبانی پر از ارجاع و نشانه و نماد، تقلیل فیلم به معنا و مفهوم برای کسی چون آرونوفسکی که آن‌گونه در قوی سیاه آرام و با ظرافت و حساب‌شده فضای روانی نینا را به سمت فاجعه‌ی پایانی پیش‌ می‌برد، این اغتشاش تصویری بسی نومیدکننده بود.


دانکرک

يكشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۲۱ ب.ظ

هر چند سعی کردم در بزرگترین صفحه‌ی نمایشِ در دسترس فیلم را ببینم، اما، به‌قطع، با تجربه‌ی کسانی که آن را روی آیمکس دیده‌اند متفاوت است. و این چند خط بیشتر از هر چیزی، تلاش من است برای کنار آمدن با احساس پسِ تماشای فیلم.
در آغازِ فیلم، آن هنگام که چند سرباز در خیابانی خلوت می‌گردند یا وقتی کمی جلوتر بمباران شروع می‌شود و ماسه‌های ساحل روی سرباز و صورت ما می‌پاشد به خود وعده‌ی عیشی سینمایی دادم. فیلم مملو است از این دست صحنه‌های زنده؛ شاید حتا اگر بدسلیقه‌ترین فرد را هم واداری تا تیزری از دانکرک تهیه کند بدونِ شک، نتیجه‌‌ی ‌آن سبب شور و شعفی در بیننده خواهد شد که هر چه سریعتر بشتابد و دانکرک را تماشا کند. اما انگار فیلم هر چه جلوتر می‌رفت دورتر می‌شد و از دست رفته‌تر به نظر می‌آمد.
دانکرک را شاید بتوان کولاژی نازیبا از تکه‌هایی زیبا خواند. نولان به هر چه که در سینما زیبا بود دست آویخته، بهره جسته اما نتوانسته آنها را کنار هم به صورت کلی واحد جمع کند. گویا خواسته فیلمی هنری برای بدنه بسازد؛ هر چه را که خوشایند مخاطب بوده نشان کرده، آشکارا با تکنیک روز سروشکلی به آن داده و دوباره به آنها عرضه می‌کند.
نولان قاب‌های زیبا و شاعرانه را با طبعی لطیف در بحبوحه جنگ به تصویر می‌کشد (افسری خسته و مغموم بر لاشه‌ی هواپیما در دریا نشسته است یا خلبانی پس از انجام ماموریتش، موتور خاموش کرانه‌ی دریا را با خیالی آسوده می‌پیماید) اما در سکانس‌هایی چون حادثه‌ی کشتی دچار تشویش تصویری می‌شود. در آن‌ها همه‌ی این قاب‌های فکر شده به هرج‌و‌مرجی تصویری بدل می‌شوند.
دیالوگ را تا حد ممکن کم می‌کند اما ما باید از آن افسر دریایی (فرمانده بولتون) یا ناخدای کشتی کوچک (داوسون) جمله‌هایی درشت و دهان‌پرکن در باب نجات انسان‌ها و میهن بشنویم.
او سعی می‌کند قهرمانِ کوچکِ زمینی معرفی کند (جورج) اما بی‌آنکه آن را بپروراند و تاثیرش را داستان نشان دهد دراثر حادثه‌ای ساده می‌میرد. او نقشی در داستان نداشته اما ما باید پلان احترام گذاشتن به جسد وی و انتشار عکس‌اش را در روزنامه‌ی محلی ببینیم، کاشتی حداقلی و برداشتی حداکثری.
نولان سعی می‌کند تاثیرات روانی جنگ و نومیدی و احساسات آدمی را در مینی‌مال‌ترین شیوه‌ی ممکن چون به آب زدن آن سرباز و امید واهی‌اش برای شنا تا خانه را به تصویر بکشد اما از طرفی دیگر آن را در سرباز نجات یافته و موجی‌شده به کلیشه‌ای‌ترین شکل ممکن به تصویر می‌کشد و یا در نمایی نزدیک از فرمانده بولتون که اشک شوق می‌ریزد.
از موسیقی گوش‌نواز و وزین استفاده می‌کند اما در این کار آنقدر اصرار و پافشاری می‌کند که دیگر شنیده نمی‌شود. چون صدایی همیشگی در صحنه بدل به عادتِ شنوایی می‌شود و ضربِ لازم را از دست می‌دهد.
نولان در دانکرک دچار سرگیجه است، هم‌چون کلکسیونری ست که اشیاء قیمتی را فقط جمع می‌کند بی‌آنکه بداند براستی چگونه از آنها باید بهره جست.
می‌گویند اگر بخواهی همه‌ی آدمیان را از خودت راضی نگه داری، حتما از خودت، از وجودت خواهی کاست. این شاید حکایت نولان باشد. شاید سعی نولان در اینکه طیف زیادی را راضی نگه دارد موفقیت‌آمیز بوده با این همه هوادار و توجهی که به او می‌شود اما برای من این خود نبودن، این فقدان صداقتِ سینمایی، این آراستگیِ ظاهری سست ناخوشایند است.

Dunkirk (Christopher Nolan, 2017)










دیترویت

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۲ ب.ظ

Detroit (Kathryn Bigelow, 2017)

- به نظرم تجربه‌ی بیگلو پس از Zero Dark Thirty و The Hurt Locker در دیترویت کامل می‌شود و به هماهنگی مطلوبی می‌رسد.
بیگلو را با میزانسن مستندگونه‌اش که به مانند خبرنگاری سمج و بی‌پروا به دل حوادث می‌زند و پا پس نمی‌نشیند می‌شناسیم. اما از طرفی این تمرکز بر روایت ژورنالیستی رویداد سبب شکستِ پرورشِ کامل شخصیت‌ها می‌شده و از همین رو فضای اثر کامل شکل نمی‌گرفته. در دیترویت، برخلافِ آن دو فیلم، بیگلو موفق شده است علاوه بر تعریف رویداد، به شخصیت‌ها نزدیک شود، آنها را با جزئیات بیشتری معرفی کند و از این امر در فضاسازی کمک بگیرد و به دنیایی که ساخته بعد بدهد. هر چند که فیلم در اواخر از ریتم می‌افتد (شتابی بیش از حد می‌گیرد)، اما در بیشتر دقیقه‌های فیلم به اندازه‌ی سکانس هتل کوبنده و سرپاست.

- شاید بتوان از منظر خشونت و مسیرِ دایره‌وار تولید آن بین گروه‌های مختلف این فیلم را با «ماجرای نیمروز» مقایسه کرد اما به نظرم چیزی بیش از این ما را به خطا می‌اندازد.
شیوه‌ی روایتِ ماجرای نیمروز بر امتناع است، دوربین عامدانه دور می‌ایستد و چون فردی کنجکاو و فضول و البته ترسو صحنه را دنبال می‌کند. همچنین فیلم سعی می‌کند خود را از بافت سیاسی رویداد جدا کند.
اما در در دیترویت به عکس، روایت درگیرانه است و دوربین به دل صحنه می‌زند و به‌عمد خوانش‌های سیاسی و اجتماعی را به روایت خویش فرا می‌خواند.
به دلیل این تفاوت‌هاست که به نظرم قیاس این دو فیلم راه به جایی نمی‌برد.





Alias Grace

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۴ ب.ظ

Alias Grace (TV Series, 2017– )

بعد تماشای «سرگذشتِ ندیمه» (The Handmaid's Tale) مشتاق شدم، سریالِ دیگری که از رمانِ مارگریت اتوود ساخته شده ببینم. در الیاس گریس هم با داستان زندگی ندیمه‌ای روبه‌رو ایم که این بار مظنون به قتل یا مشارکت در آن است. از روانکاو جوانی خواسته می‌شود که از خلال صحبت با وی پی به واقعیت ببرد. سریال به موازات درگیری و کشمکش ذهنی روانکاو با گریس به روایت خاطراتِ ندیمه می‌پردازد.
این سریال در مقایسه با سرگذشت ندیمه خط داستانی پررنگ‌تر، پیچیده‌تر و جذاب‌
تری و عینی‌تری دارد. این تفاوت به قدری هست که در نگاهی کلی به داستان‌ها، الیاس گریس برای نمایش و خوانش سینمایی مناسب‌تر به نظر برسد.
اما الیاس گریس بدون داشتنِ تنه‌ای قدرتمند شروع به شاخ و برگ دادن می‌کند. نماد و نشانه به کار می‌بندد، ارجاع می‌دهد، ژست می‌گیرد، اما به دلیل فراهم نکردن زمینه‌ی مناسب (ناکافی‌بودن جزئیات) دنیایی باورناپذیر می‌سازد که در آن اشاره و نماد و ارجاع گل‌درشت از آب در‌می‌آید (دوختنِ لحاف چهل‌تکه، خاطراتِ زیرزمین، مرگ مادر و...). با دستانی خالی ژست فمنیستی معیوبی می‌گیرد که در آن هر گونه امکانِ وجود داشتنِ مردِ خوب را باطل می‌داند.
در حالی که شاید همه‌ی اینها را در سرگذشت ندیمه هم بتوان رهگیری کرد، اما آن سریال راه خود را در مسیری پرپیچ‌وخم و پر از جزئیات و با جلوه‌ی تصویری مناسب انتخاب می‌کند که ارجاع و تاویل و تفسیر را به پس‌زمینه می‌فرستد.
در الیاس گریس فیلمساز عجول و شتاب‌زده و با بی‌دقتی داستان را از دست می‌دهد و با بی‌ذوقی سبب می‌شود که ‌داستان از روند طبیعی خود خارج شود و از اهمیت بیافتد. داستان را بهانه می‌انگارد و از بها می‌افتد.



تیک‌آف

جمعه, ۲۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۴۰ ب.ظ

تیک‌آف - احسان عبدی‌پور


من نمی‌توانم وقتی به فیلمِ ایرانی فکر می‌کنم آن را بیرون از فضای سینمای ایران در نظر بگیرم. سیستمی که با کلی نیروی مستعد و مشتاق به سختی می‌توان آخرین فیلمِ جریان اصلی که کمی تماشاگر و مخاطب عامی سینما را ترسانده، یا خندانده، و یا کمی هیجان‌انگیز بوده به خاطر آورد. به‌راستی، از این سالیان چند فیلم را می‌شود به دوستی غیرسینمایی‌ پیشنهاد کرد؟
در این فضا و سیستم و در شرایطی شخصیت‌های فیلم‌ها هر روز به هم شبیه‌تر می‌شوند نمی‌شود از امثال «تیک‌آف» با همه‌ی کاستی‌های‌اش نگفت.فیلمِ شوخ و شنگی (نه از بی‌غمی) که آدم بیشتر دلش می‌سوزد که چرا این‌طور حیف می‌شود. چرا وقتی می‌تواند با گفتن این که فائز بعد عروسی‌ها چند ساعت در خانه ساز می‌زند تا برای ایده‌آلی که به واقعیت بدل شده سوگواری کند این‌طور راحت تن به اشک‌درآوردن شخصیت‌ها می‌کند.
چرا وقتی می‌تواند مرشدی خاص چون دایی بیافریند میانه‌ی فیلم دل به موزیک ویدئو می‌بندد؟
فیلمی که می‌تواند حتا در دل ترفند‌ نخ‌نما شده‌ی بازی بطری موقعیتی تازه ‌بیافریند، می‌تواند در دل غمگینانه‌ترین لحظات فیلم رنگ زندگی بپاشد آن‌طور تمام می‌شود. کاش فیلم راهش را گم نمی‌کرد. فیلم آن‌جا که خودش نیست، آن‌جا که به
فکر گیشه است می‌بازد. کاش عبدی‌پور خودش هم به اینکه «بهترین جا برای سازت خیابونه» اعتقاد داشت.


Take Off (Ehsan Abdipour, 2017)